مهسا چرخي زد و در حالي که صدايش از هيجان مي لرزيد گفت :
- چي؟! باورم نميشه خدا ، چقدر خوشحالم ! واي خدا رو شکر. پس بالاخره از شر اين اصغري بدذات راحت شديم ، با اون صداي مسخره اش.
- آره.منم وقتي شنيدم اين قدر ذوق کردم که نگو.من اصلا نميفهمم کي به اين دکترا داده . هيچ چيزش به استاداي دانشگاه نميخوره !
- هموني که داره به تو ليسانس ميده.
و خنده ي مستانه اش فضا را پر کرد.
رويا اخمي کرد و با ناراحتي گفت :
- خيلي بي مزه بود مهسا من با اون قابل مقايسه نيستم.
مهسا با حالت با مزه اي گردنش را کج کرد و گفت:
- باشه بابا ببخشيد ، حالا چرا قهر ميکني رويا خانم ؟
رويا بي توجه به مهسا گفت:
- روژان نظر تو چيه؟
صداي رويا رشته افکارم را از هم گسست با حالتي گنگ پرسيدم:
- چي؟
مهسا با حالتي عصبي نگاهم کرد و با حرص گفت:
- کوفت و چي. باز رفتي تو فکر؟
از حرص خوردنش خنده ام گرفت و با خنده گفتم:ببخشيد حواسم نبود.چي ميگي؟؟
مهسا بي حوصله سري تکان داد و گفت :
- ميگه استاد اصغري ميخواد بره آلمان و قراره به جاش يه استاد جديد بياد.
با حالت بي تفاوتي هميشگي ام گفتم:
- خوبه
رويامتعجب گفت:
- روژان؟؟؟؟تو اصلا احساس نداري.ما رو ببين با چه ذوقي داريم تعريف ميکنيم .
نگاهش کردم صدايش را نميشنيدم فقط لب هايش تکان ميخورد ، سپس مبهم پرسيدم:
- چيو؟؟؟
مهسا دست هايش را به کمرش زد و در حالي که حرص مي خورد گفت :
- زهرهلاهل!تو آدم بشو نيستي.
بي خيال نسبت به عصبانيت مهسا گفتم:
- خب اصلا به شما چه ربطي داره که ميخواد استاد جديد بياد؟
و با قدم هاي تند راه خانه را در پيش گرفتم.
صداي فرياد رويا را از پشت سر شنيدم :
- حالا داري کجا ميري؟؟؟
همانطور که قدم بر مي داشتم مثل او صدايم را بالا بردم :
- خونه.
* * * *
بازهم اين سردرد لعنتي هميشگي شروع شد.نميفهمم اين فکر و خيال هاي جور وا جور کي ميخوان دست از سرم بردارن.ديگه کارم به جايي رسيده که از ترس کابوس هاي شبانه جرات نمي کنم پلک هاي را روي هم بگذارم .همش او رو ميبينم که گلويم را گرفته و ميخواهد من را بکشد.بعد از چهار سال هنوزهم اون صحنه را خيلي واضح در کابوس هايم مي بينم.اما هنوز جرات نکردم که درموردش با هيچ کسي صحبت کنم. از دست خودم عصبانيم ولي چي کار کنم ؟ هنوز ميترسم .
* * * *
تازه چشم هايم داشت گرم ميشد که صداي آلارم موبايلم درآمد.با بي حوصلگي روي تخت نشستم وکش و قوسي به بدنم دادم.چشمانم از گريه ي ديشب سرخ و ملتهب شده بود و ميسوخت.با گيره اي موهاي وحشي و مهار نشدني ام را بستم و از اتاقم خارج شدم.قبل از اينکه برم دانشگاه مامان زنگ زد.خانواده ي من شيراز بودن ولي من دانشگاه تهران درس ميخوانم .مادرم مثل هميشه بي تابي ميکرد و دلواپس بود.طفلکي حق داشت که نگران باشد . هنوز نفهميده که مشکل دخترش چه بوده که يک سال روانه ي تيمارستانش کرده .هنوز هم نمي داند چرا وقتي عصبي ميشم تشنج ميکنم . کم کم داشتم از سوال هايش خسته ميشدم که قطع کرد .دقايقي بعد راه افتادم تا دير به دانشگاه نرسم.
* * * *
وقتي وارد محوطه شدم مهسا و رويا رو ديدم که داشتن در گوش هم پچ پچ ميکردن.به سمتشان رفتم.اون بيچاره ها هم گير من ديوانه افتاده بودن.خيلي هوامو داشتن ولي من ديگه نميتونستم همون روژان سابق باشم با صداي نسبتا بلندي گفتم:
- سلام.
مهسا و رويا سرشون رو بلند کردن و با ديدن من به سمتم هجوم آوردن.مهسا با شوق و ذوق گفت:
- واي روژان استاد جديده اومد.ما الان ديديمش.خيلي خوشگل بود.جدي و مغرور و عصا قورت داده و اتو کشيده و هيکل ورزشکا ...
سريع پريدم وسط حرفش و گفتم:
- باشه باشه فهميدم.غيبت کردنتون تموم شد به سلامتي؟
رويا اخمي کرد و گفت :
- وا ما که داريم از خوبياش ميگيم.
با خنده گفتم:
- هرچي.در ضمن هنوز جواب سلام منو ندادين.
رويا و مهسا وقتي ديدن که دارم ميخندم ، ذوق زده پريدن بغلم . بيچاره ها با يک خنده من چه ذوقي ميکردن.با خنده اونا رو از خودم جدا کردم و بابت رفتار ديروزم ازشون عذر خواهي کردم.
سر کلاس همش حرف درمورد اون استاد اسطوره اي بود.منم ديگه کنجکاو شده بودم که اين استاد جديد رو ببينم.
تو يه لحظه همه ي بچه ها به داخل کلاس هجوم آوردن و خبر اومدن استاد را دادند.همه سر جاشون نشسته بودند.صداي قدم هاي محکم و مطمئنش، که کل راهرو را فرا گرفته بود مي شنيديم.بچه ها ريز ريز و با هيجان ميخنديدند که در باز شد.
استاد کيميايي با لبخندي بر لب وارد کلاس شد.با ورودش همهمه ها بالا گرفت.در يک لحظه چشمم بهش افتاد.احساس ضعف کردم.باورم نميشه!خودش بود ! خود نامردش .
* * * *
ضربه ي محکمي که استاد کيميايي روي ميز چوبي زد همه رو ساکت کرد.اول از همه يک به يک به صورتامون نگاه کرد.به من که رسيد متعجبانه نگاهم کرد.صورتم سرخ شده بود و دستام ميلرزيد.تحمل نگاهش رو نداشتم.باورم نميشد بعد از چهار سال دوباره ببينمش.پس اون عوضي يه استاد دانشگاه بود؟ قلبم تند تند ميزد و لب هايم لرزش نا محسوسي داشت
کم کم لرزش دستام بيشتر شد و احساس کردم که ديگر نفسم درنمياد.کيميايي با وحشت گفت:
- خانم مشکلي پيش اومده؟
مهسا و رويا که تازه متوجه حال من شده بودن به سرعت خودشون رو به من رسوندن.رويا رفت آب بياره و مهسا هم توي کيفم دنبال قرص هام ميگشت اما من همچنان وحشت زده ميخ استاد شده بودم.فهميدم من را نشناخته ولي از نگاه خيره من تعجب کرده بود.
وقتي ديد حالم داره بدتر ميشه آروم جلو اومد و گفت:
- بهتره بريد بيرون.
اما من هنوز مات بودم و قدرت حرکت نداشتم.
خواست دستمو بگيره از تماس دستش با بدنم ميترسيدم از شدت ترس جيغي کشيدم و چشمانم سياهي رفت ديگر چيزي متوجه نشدم.
صبر کن!!
صورتش غرق خون بود و از شدت خشم به نفس نفس افتاده بود اما من هنوز ميدويدم.نبايد ميذاشتم بهم برسه وگرنه کارم تموم بود.
با تمام قدرت ميدويدم که پام به ريشه ي درختي گير کرد و روي زمين افتادم.دستي منو از پشت گرفت.با تمام وجودم فرياد کشيدم واز خواب پريدم تنم خيس عرق بود و ميلرزيدم.دوباره مثل ديوانه ها شده بودم.فقط جيغ ميزدم.پرستارها به سرعت توي اتاق ريختن و دوباره آمپولي به من تزريق کردن.کم کم داشتم بيهوش ميشدم که چشمم به سالن افتاد.مادر و پدرم درحال اشک ريختن بودن.
اونا کي اومده بودن.بعضي وقتها با خودم فکر ميکردم که کاشکي اونا همين يک دونه بچه رو هم نداشتن....
يک ماه تمام توي بيمارستان بستري بودم.پدر و مادرم تمام مدت توي بيمارستان بودن و نگران.هرشب منتظر بودم که اون بياد اونجا و منو خلاص کنه از خودم زندگيم متنفر بودم دلم مي خواست بميرم اما نيومد.مثل اينکه جدي جدي منو نشناخته.اما من طاقت نداشتم و نميتونستم که اونو به عنوان استادم قبول کنم نمي خواستم هر روز قيافه ي نحسش رو ببينم و دوباره فشار هاي عصبيم زياد بشه.بايد اون درس رو حذف ميکردم.
.................................................. .................................................. ...........
هنوز داشتم بامديرگروهمون بحث ميکردم که در باز شد.آقاي سالمي با خنده گفت:
_پارسا بيا اينجا رو ببين.يه دختر ميخواد درست رو حذف کنه.باورت ميشه؟؟؟؟بالاخره يک دختر پيدا شد که از تو بدش بياد.و دوباره خنديد
صداي خنده ي آرام تازه وارد رعشه اي بر بدنم انداخت.پارسا آروم جلو اومد و با آقاي سالمي دست داد و به سمت من نگاه کرد.
طاقت نگاهش رو نداشتم.کيفم رو از روي ميز برداشتم و خواستم از دفتر برم بيرون که صداش ميخکوبم کرد.
_خانم فتوحي ميتونم بپرسم چرا ميخوايد درس رو حذف کنيد؟؟تا اونجا که ميدونم اين درس پيش نياز دروس ترم ديگه تونه.
نفس کشيدن رو فراموش کرده بودم. به سمتش برگشتم.همه ي خشم و کينه اي رو که توي اين سال ها ازش داشتم توي نگاهم ريختم و بهش نگاه کردم.متوجه تغيير حالش شدم.کمي لرزيد و يه قدم به عقب گذاشت خوشحال شدم که از من ترسيد هميشه من ميترسيدم يک بار هم اون.رو به آقاي سالمي کردم و گفتم
من پامو توي کلاس اين آقا نميزارم.حالا ميخوايد حذفش کنيد،ميخوايد نکنيد
با عصبانيت به سمت در رفتم و اونو محکم بستم.دوباره حالم بد شده بود.احساس سرگيجه ميکردم دوباره لرزش دست هايم شروع شده بود ولي با اين حال از اينکه اونو کنفش کرده بودم احساس شعف ميکردم.
پارسا؟؟؟چه مسخره،واقعا هم که چقدر پارساست،عوضي!
وقتي رسيدم خونه مهسا تلفن زد
_روژان حالت خوبه؟چرا يهو عصبي شدي؟کسي چيزي بهت گفته؟
از اين که نگرانم بود خوشحال شدم و با لبخندي بي رمق گفتم:نه مهسا جان نگران نباش.من حالم خوبه.
_اگه کسي ناراحتت کرده بگو تا حالش رو بگيرم.
_نه خيالت راحت هيچ مشکلي نيست.
وقتي ميديدم اينقدر دوستام به فکرم هستن و من هميشه ازشون غافل ميشم از خودم بدم اومد.مهسا هميشه سعي ميکرد منو بخندونه.اون واقعا دختر خوبي بود.وقتي تلفن رو قطع کردم بي ميل کمي غذا خوردم و رفتم تو اتاقم.
بازم بيخوابي اومده بود سراغم چند بار چشمانم را محکم بستم و سعي کردم بخوابم اما نشد.با اينکه دو تا قرص بروفن خورده بودم هنوزم سرم درد ميکرد.همه چيز مثل فيلم از جلوي چشمام رد ميشد. دو باره پرنده ذهنم به سال ها پيش پرواز کرد انگار همين ديروز بود که مامانم اومد توي اتاقم و گفت که قراره براي تعطيلات تابستون بريم ويلاي شمال.
اون موقع شانزده ساله بودم.تازه امتحانات پايان ترم رو داده بودم.از شنيدن اين خبر روي پام، بند نبودم.هر چي دم دستم ميومد ميذاشتم توي ساکم.دو روز بعدش راهي شديم.سرم رو از پنجره بيرون برده بودم تا نسيم خنکي که بين درختا ميپيچيد رو بهتر حس کنم بوي درختان حالم رو بهتر ميکرد.مامان همش غر ميزد که بابام يه کم استراحت کنه اما بابام مصمم بود که کل راه رو يک سره برونه.نصفه شب بود که رسيديم.جا به جا کردن وسايلمون دو ساعت طول کشيد و ساعت پنج صبح بود که به رختخواب رفتيم.
نور چشمامو ميزد.دستم رو گرفتم روي چشمام و آروم توي جام نشستم.با ديدن ساعت داشتم از تعجب شاخ درمياوردم.
ساعت سه بود.به سرعت از جام بلند شدم و رفتم پايين.بابام با خنده گفت:
_عزيزم چرا بيدار شدي؟؟؟يه کم ديگه بخواب، آخه خيلي کم خوابيدي!
پريدم بغلش و خودمو براش لوس کردم و به بهونه ي اينکه خسته بودم ، خودمو تبرئه کردم.بعد از کمي گشتن توي شهر به ويلا برگشتيم اما من اصلا خوابم نميبرد.يک ساعت توي رختخوابم غلت زدم اما فايده نداشت. لباس پوشيدم و بيصدا از ويلا زدم بيرون.کمي کنار دريا نشستم و به موج هاي زيباش چشم دوختم من عاشق اين آبي بي کرانم.هوس قدم زدن کرده بودم.کنار دريا شروع کردم به قدم زدن.گذر زمان رو حس نميکردم.وقتي به خودم اومدم ديدم خيلي از ويلا دور شدم.خواستم برگردم که صدايي منو سر جام متوقف کرد.مثل اينکه دونفر داشتن با هم بحث ميکردن.به سمت صداها رفتم و آروم پشت يه درخت قايم شدم صداي عصبي مردي به گوش ميرسيد:
_خب به من چه ربطي داره؟تقصير خودش بود .من که کاري به کارش نداشتم.
_ آره جون خودت.اون من بودم که دورش موس موس ميکرد همش دنبالش بودم؟
_ لطفا گناه خودتون رو گردن من نندازيد.
_توي حروم زاده چطور جرات کر...
_که چي؟؟مثلا ميخواي چه غلطي بکني؟؟؟چيه؟؟چرا اينجوري نگاه ميکني؟واي واي ترسيدم کم مونده خودم رو خيس کنم...
و عصبي خنديد
پسر با عصبانيت داشت ميرفت که اون يکي دوباره صداش کرد.
_آها....راستي يادم رفت اينو بگم.... از طرف من ازش تشکر کن و بگو خيلي محشري.
_خفه شو آشغال
دو پسر با هم گلاويز شدن...دستامو جلوي دهنم نگه داشته بودم تا جيغ نکشم به شدت ميترسيدم...در يک لحظه صداي فريادي گوشامو پر کرد... سر جام ميخکوب شده بودم.يکي از پسرها با چاقويي که دستش بود به شکم طرف مقابلش زد.باورم نميشد.احساس ضعف کردم.حالم داشت بهم ميخورد.ميخواستم فرار کنم اما قدرت نداشتم.مثل يه چوب خشک شده بودم.پسره رو از خودش جدا کرد و روي زمين انداخت و بهش خيره شد چشماش قرمز قرمز بود.ترس امانم رو بريده بود.آهسته يک قدم به عقب گذاشتم.صداي شکسته شدن شاخه اي رو زير پام شنيدم.پسره آروم به سمت من چرخيد و چشماي وحشتناکش را به من دوخت.
نميتونستم نگاهش رو تحمل کنم.سرم تير ميکشد.صداش مثل بمب توي سرم پيچيد
_تو....؟؟
احساس خطر ميکردم.به سرعت به سمت ويلا دويدم اما انگار اين راه قصد نداشت تموم بشه.صداي اونو ميشنيدم که تعقيبم ميکرد و فرياد ميزد.
_صبر کن!!
فريادش گوشهايم را کر ميکرد اما انگار ول کن نبود صورتش غرق خون بود و از شدت خشم به نفس نفس افتاده بود اما من هنوز ميدويدم.نبايد ميذاشتم بهم برسه وگرنه کارم تموم بود.
با تمام قدرت ميدويدم که پام به ريشه ي درختي گير کرد و روي زمين افتادم.دستي منو از پشت گرفت.با تمام وجودم فرياد کشيدم.منو به سمت خودش چرخوند.دستاش دور گلوم چفت شده بود.نفسام به شمار افتاده بود.با ترس بهش نگاه کردم.چشماش سرخ تر شده بود.کم کم داشتم توانم رو از دست ميدادم.همه ي زورم رو جمع کردم و با پام لگدي نثارش کردم که فريادش به هوا رفت.
هوا به ريه هام هجوم اورد.به سرفه افتادم.بايد ميرفتم.بايد ميرفتم.
دوباره شروع به دويدن کردم.با ديدن چراغ هاي ويلا احساس امنيت کردم.ديگه از پشت سر صدايي شنيده نميشد فکر کنم ولم کرده بود.باعجله خودم رو به ويلا رسوندم و از پله ها بالا رفتم.
صداي مامان رو ميشنيدم....
_روژان بلند شو ديگه.چقدر ميخوابي؟
بابام_ولش کن خانوم.مگه نميدوني بچه ات کوه کنده.بيچاره روزي بيست و پنج ساعت کار ميکنه.
مامان_حميد اينقدر بچه ام رو اذيت نکن.حالا چرا درو قفل کرده.روژان؟؟؟؟با توام.
واي حميد دلم شور ميزنه.چرا جواب نميده.
بابا_دخترم؟؟روژان؟داري چي کار ميکني؟درو باز کن ببينم.چرا اينجا رو گلي کردي؟؟اه اه نگاه کن تو رو خدا..
صداي در رو ميشنيدم،اما نميتونستم واکنشي نشون بدم بدنم بي حس بود.صداي جيغ ها و التماس هاي مادرم در گوش هايم ميپيچيد. دقايقي بعد بابام در رو شکست.مادر با ديدن من فريادي از سرعصبانيت کشيد.
_مگه کري دختر؟ واي خدا از ترس داشتم سکته ميکردم.
اما من مثل يک تيکه سنگ شده بودم.بر اثر درگيري ديشب گردنم کبود شده بود و لباسام پاره و کثيف بودن.کناره ي لبم خوني بود اما من متوجه هيچي نبودم.مادرم با دست محکم توي صورت خودش کوبيد و فريادش به هوا رفت
_يا قمر بني هاشم.دخترم...دخترم چت شده؟.
مادرم منو بغل کرد و من ديگه چيزي نفهميدم.
.................................................. ...............................
صداي پچ پچ مانندي رو شنيدم
_مطمئنيد دکتر که بچه ام سالمه؟؟
_بله خيالتون راحت باشه
صداي بابام بود.طفلکي حتما فکر کرده بهم تجاوز شده.اما بلايي که سر من اومده بود وحشتناکتر از، از دست دادن آبروم بود.سرم درد ميکرد و شقيقه هايم نبض ميزد.هنوز ميتونستم چشماي قرمزشو ببينم.هيچ تلاشي براي حرف زدن نميکردم.هر شب کابوس ميديدم.ترس درجاي جاي تنم رخنه کرده بود.تحمل زندگي کردن با ترس رو نداشتم.چند بار خودکشي کردم ولي هر بار پدر و مادرم به دادم رسيده بودن.روانشناس توصيه کرده بود يه مدتي رو توي آسايشگاه بگذرونم.پدرم از اين حرف دکتر خيلي عصباني شده بود بر سر دکتر بيچاره فرياد کشيد:.
_دختر من ديوونه نيست دکتر!
دکتر_آقاي فتوحي اين جور براي دختر خودتون هم بهتره.
_من خودم بلدم ازش مراقبت کنم نميذارم دخترم بستري بشه مگه من و مادرش دست و پا نداريم خودم مواظبشم.
_اما دختر شما شوکه شده.احتياج به درمان داره اميدوارم متوجه بشيد .
_آقاي دکتر شما خودتون بيشتر به درمان احتياج داريد.
بابام رو ميديدم که يقه ي روانشناس بدبخت و گرفته بود اما من هنوز ساکت بودم.......ساکت و بي تفاوت.
مادرم با دکتر موافق بود و همش به بابا ميگفت که بزاره من تحت درمان قرار بگيرم اما بابام قبول نميکرد.کم کم وقتي بابام ديد که حالم هيچ تغييري نکرده و کابوس هام بيشتر شده تسليم شد.و منو به تيمارستان بردن.صبح تا شب مينشستم و به در و ديوار اتاقم نگاه ميکردم هر جاي ديوار تصوير اون بود جيغ ميزدم و پرستار ها رو ديوانه کرده بودم.پدر و مادرم هم هميشه بهم سر ميزدن.بابام خيلي عصبي بود و مادرم هم همش گريه ميکرد.يک سال گذشت و داروها اثر نکردن.آخه من بيمار نبودم که بخوام با دارو خوب بشم. من فقط ميترسيدم...... خيلي زياد ميترسيدم!
با پدر و مادرم به امريکا رفتيم.پدر اصرار داشت که يک روانپزشک خارجي منو معاينه کنه.وقتي وارد مطب دکتر شدم،از ديدن دکتر وحشت کردم.قد و هيکلش درست مثل اون بود.چشماش هم به همون بانفوذي چشماي اون بود اين هم از شانس من.هر وقت ميديدمش جيغ و داد راه مينداختم و کمک ميخواستم و فرار ميکردم.اگر هم مانع فرارم ميشدن غش ميکردم.
پدرم توي هتل جا رزرو کرده بود.روي تخت هتل نشسته بودم و مات به در و ديوار نگاه ميکردم که پدرم اومد و کنارم نشست با صدايي که از شدت بغض خش دار شده بود گفت:.
_روژان دخترم،عزيز دل بابا،نميخواي با من حرف بزني؟بگو چه بلايي سرت اومده عزيزم؟تا کي ميخواي سکوت کني؟
به چشمهاي پر از اشکش نگاه کردم.دلم گرفت.چطور تونستم اشک بابام رو در بيارم.من خيلي اونا رو اذيت کرده بودم.گناه اونا چي بود که بايد منو تحمل ميکردن؟.دوست داشتم باهاشون حرف بزنم اما نميتونستم. ميترسيدم که حرف بزنم.با ديدن اشکاي بابام،اشکاي من هم سرازير شد.بغضي که دوسال توي گلوم لونه کرده بود،ترکيد.انگار بعد از دوسال تازه داشتم نفس ميکشيدم.خودم رو توي بغل بابام انداختم
_گريه کن عزيزم،گريه کن...
_با صداي لرزاني گفتم:
_ببخشيد بابا.من شما رو خيلي اذيت ميکنم.
_نه عزيزم اين چه حرفيه.ما فقط نگرانتيم.نميخواي بهم بگي چه بلايي سرت اومده؟
_با فرياد گفتم:نه بابا اصرار نکنيد
_باشه عزيزم.چرا داد ميزني؟.ديگه چيزي نميپرسم.تو فقط قول بده که خوب بشي
و صداي هق هق گريه ام فضاي اثاق را پر کرد
_ميخوام برم خونه.من از اينجا بدم مياد
_باشه دخترم.به خاطر تو هر کاري حاضرم بکنم.
بعد از اون جريان پدر و مادرم ديگه درمورد اون شب ازم هيچ سوالي نپرسيدن. من از توي چشماشون ميخوندم که چقدر کنجکاون.اما من نميخواستم که اونا رو هم تو خطر بندازم...
وقتي به اون روزا فکر ميکنم احساس بدي پيدا ميکنم.بهترين سالهاي نوجواني و جوانيم رو توي تيمارستان ها و بيمارستانهاي مختلف گذرونده بودم.کاش ميتونستم از اون انتقام بگيرم اما من هنوز هم ميترسم از تمام وجودش و از چشماي بانفوذش.
اون ساعت آزمايشگاه فيزيک داشتيم.ديشب تا نزديکاي صبح به گذشته فکر ميکردم براي همين صبح خواب موندم.داشتم با عجله از پله هاي دانشگاه بالا ميرفتم که پارسا جلوم ظاهر شد.از ترس يک قدم به عقب برداشتم اما پام به پله ي عقبي نرسيد.نزديک بود از پله ها بيفتم که پارسا دستاش رو دورم حلقه کرد.ميخواستم اونو هل بدم اما اون منو ول نميکرد.با عصبانيت گفت
_ديوونه الان ميفتي.صبر کن.
صداش توي سرم ميپيچيد.....صبر کن....صبر کن.....صبر کن
همون فرياد لعنتي.............ازت متنفرم پارسا..
دستام و روي گوشام گرفته بودم و فرياد ميزدم.دوباره داشتم ميلرزيدم.انقدر جيغ زدم تا توي بغل پارسا از حال رفتم.
چشمام رو که باز کردم پرستار رو بالاي سرم ديدم که داشت سرم رو از دستم خارج ميکرد.با ديدن چشماي باز من لبخندي زد و گفت بالاخره زيباي خفته ي ما از خواب بيدار شد.
_ دردي در سرم احساس کردم و فريادم بلند شد:آخ......سرم
پرستار بي توجه به فريادم گفت:
_شوهرت رو حسابي ترسوندي.مثل مرغ سر کنده شده.
_از تعجب حس کردم دارم شاخ درميارم صدايي مثل ناله از گلويم خارج شد:شوهرم؟؟
_صبر کن الان دکتر رو صدا ميکنم.
پرستار رفت و من هنوز داشتم با تعجب به حرفاش فکر ميکردم که در باز شد وپارسا اومد داخل.از چشماش نگراني ميباريد.
چرا اينجوري نگام ميکنه خدايا منو از نگاهش خلاص کن ...
_خانم فتوحي حالتون خوبه؟خيلي نگرانتون بودم چرا اين طوري شديد يهو؟.
_از صداش هم منزجر بودم فرياد زدم:برو بيرون
_متعجب پرسيد:چي؟؟
_گفتم گمشو از اتاق بيرون
دکتر_اينجا چه خبره؟؟آقا بيمار بايد استراحت کنه.لطفا بفرماييد بيرون.
پارسا با نارضايتي از در خارج شد.بعد از معاينه ، دکتر اجازه ي ترخيص داد.وقتي از اتاق خارج شدم پارسا رو ديدم که منتظرم ايستاده بود.بهش توجهي نکردم و به سمت ايستگاه پرستاري رفتم.خواستم پولش رو پرداخت کنم که پرستار گفت پرداخت شده.به پارسا نگاه کردم که داشت با لبخند نگاهم ميکرد.با خودم گفتم بهتر...هر چي باشه هنوزم به من بدهکاره.بابام ورشکست شد از بس منو برد دکتر.همش هم تقصير اينه،پس خودش هم بايد هزينه ها شو بده.به سمت در خروجي رفتم که با سرعت خودش رو بهم رسوند.
_خانم فتوحي صبر کنيد من شما رو ميرسونم.
با خشم گفتم : لازم نکرده.
و بي توجه به اون کنار خيابون ايستادم و تاکسي گرفتم.وقتي تاکسي ميخواست حرکت کنه برگشتم و به پارسا نگاه کردم.از چشماش خون ميباريد.معلوم بود تا حالا اينقدر تحقير نشده بود.
وقتي رسيدم خونه ديدم که مامان کلي پيغام تلفني برام گذاشته اول به اون زنگ زدم و الکي گفتم که خونه ي رويا بودم بعد مستقيم به سمت حمام رفتم.بايد همه جاي تنم رو که به خاطر افتادن تو بغل اون نجس شده بود ،ميشستم زير دوش به گريه افتادم خدايا چرا اين تقدير من بود؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد از اون قضيه ديگه باهام کاري نداشت. گاهي اوقات توي راهروي کلاس ها ميديدمش که عده ي زيادي از دانشجوها دورش رو گرفتند و دارند سوال پيچش ميکنند.
هر جا که قدم ميزاشتم صحبت درمورد اون بود.تو اين مدت کمي که اومده بود همه رو شيفته ي خودش کرده بود. هيچ کس از باطنش خبر نداشت........هيچکس.وقتي اين چيزها رو ميديدم مثل يک مار زخمي به خودم ميپيچيدم.دلم ميخواست سرشون فرياد بکشم که ديوونه ها اون يک قاتله....چرا انقدر ازش طرفداري ميکنيد.....اما باز هم لب هام از هم باز نميشدند.......ميدونستم که حتي اگر بخواهم حرفي در مورد اون بزنم هيچ کس حرفم رو باور نميکند...............
چند بار هم که از کنارش رد ميشدم خيلي سرد بهم نگاه ميکرد و صورتش رو برميگردوند.انگار ساديسم گرفته بودم.دوست داشتم من نگاهم رو از اون بگيرم ولي هميشه اون زودتر اين کار رو ميکرد.با اين کاراش عصبي ميشدم و دلم ميخواست خفه اش کنم.
بايد از اينکه ديگه اون بهم توجه نميکرد خوشحال ميشدم ولي اينطور نبود.وقتي ميديدم بي تفاوت از کنارم ميگذره عصبي ميشدم.همش سردرگم بودم.احساس ميکردم يه چيزي رو گم کردم...........از اينکه تونسته بود فکرم رو به خودش مشغول کنه حرصي شده بودم....همش با خودم ميگفتم مگه اون کيه....صرفا به خاطر خوشکلي و خوشتيپ بودنش دليل نميشه که آدم خوبي باشه ولي انگار اون دلسوزي هايي که اون روزهاي اول درحقم ميکرد کار خودشون رو کرده بودن و منو هر روز بيشتر توي خودشون فرو ميبردند.تموم فکرم رو پارسا گرفته بود.واقعا روزهاي سختي رو ميگذروندم.همش ميگفتم چقدر احمقي دختر که گذاشتي کسي که تمام زندگيت رو گرفته و کابوس شبهات شده بود حالا برات رويا بشه. احساس بدي داشتم از خودم متنفر بودم و به حماقت خودم ميخنديدم.من نبايد به خودم اجازه ميدادم که يک قاتل فکرم رو مشغول کنه.اما ديگه کار از کار گذشته بود.
عيد نوروز نزديک بود.آخرين روزي که رفتم دانشگاه پارسا رو ديدم که با تعداد زيادي دختر از سالن خارج شد. توي بغلش پر از دسته گل بود.پارسا با لبخند به همه ي دخترا جواب ميداد.از ديدنش تو اون وضعيت به قدري عصبي شدم که بي اختيار به سمتش رفتم و يکي خوابوندم تو گوشش....پارسا دستش را روي صورتش که جاي دستم مانده بود گذاشت و متعجبانه نگاهم کرد.خودم هم هاج و واج مونده بودم.سريع خودم رو کنار کشيدم و باعجله از دانشگاه خارج شدم.
از وقتي به شيراز برگشته بودم همش تو خودم بودم انگار دوريش عذابم ميداد.مادر و پدرم خيلي نگرانم بودند.پدرم هرروز ما رو به گشت و گذار ميبرد تا خوشحالم کند اما موفق نميشد.......بيچاره پدرم.سعي ميکردم تا با خنده هاي مصنوعيم دلشون رو شاد کنم ولي خيلي تو اين کار موفق نبودم اونا هم خيلي زرنگ بودن.مادرم اصرار داشت تا همراه من به تهران بياد اما من مخالف بودم نميخواستم از چيزي خبر دار بشه.هنوز تکليفم با خودم روشن نشده بود دوست نداشتم اونم درگير من بشه.هزار و يک بهانه براي مادرم آوردم تا از اومدن منصرف شد.
وقتي توي ايستگاه قطار ميخواستم ازشون جدا بشم مادرم کلي بيتابي کرد اشکاش عذابم ميداد.من هم تو اون مدت خيلي بهشون عادت کرده بودم اما چاره اي نبود.خودم بايد مشکلم رو حل ميکردم دلم ميخواست رو پاي خودم بايستم......
وضعيت روحيم اصلا خوب نبود.بدتر از همه نگاه هاي خصمانه ي پارسا بودکه همه جا دنبالم بود. بعد از اون اتفاق حس ميکردم ميخواد انتقام بگيره.جسته و گريخته کنايه هايي رو از گوشه و کنارم ميشنيدم اما توجهي بهشون نميکردم.
داشتم به سمت کلاسم ميرفتم که مهسا رسيد.
_روژان...هوووووووو..سلام
عصبي به سمتش برگشتم و گفتم:
_کوفت و سلام.اين چه طرز سلام کردنه؟زهرم آب شد.
مهسا رنجيده خاطر جواب داد:
_تو که همين يک سلام خشک و خالي رو هم نميکني.يعني يعني من دوستتم ولي تو هيچ وقت بهم توجه نميکني.چرا بهم نميگي مشکلت چيه؟شايد بتونم کمکت کنم.
_اين خانم خودش با خودش مشکل داره.به نظرم بهتره بزارين توي پيله ي تنهايي خودش بمونه و بپوسه.
پارسا؟.....با عصبانيت به سمتش برگشتم.اون به چه حقي داشت به من توهين ميکرد.
باصدايي که از خشم دورگه شده بود گفتم:
_فکر نميکنم به شما مربوط باشه
پارسا با حاضر جوابي گفت:
_بله و البته به خانم سعادت هم مربوط نميشه.
_اون دوست منه
_اين طور به نظر نمياد.
_شما حق نداريد دخالت کنيد
پارسا چشمان سرخ از خشمش رو به من دوخت و گفت:
_تو يه دختر لوس و بي مزه اي.حيف اينا که دوستاي تو باشن.به نظر من تو بايد بري آسايشگاه، نه دانشگاه!!!
اشک توي چشمام جمع شده بود.اون به من گفت ديوانه.چطور تونست اينو بگه.من حتي اگه ديوانه هم بودم مقصر اون بود.
با ناراحتي رومو ازش برگردوندم و به سرعت از دانشگاه خارج شدم.خودم رو به فضا سبز دانشگاه رسوندم و روي چمن ها ولو شدم.بي اختيار اشک از چشمام ميچکيد.اون حق نداشت....اون حق نداشت...حالم ازش بهم ميخوره...
سايه اي را بالاي سرم ديدم.آروم به سمتش برگشتم که ديدم کنارم روي چمن ها زانو زد و بهم خيره شد.با عصبانيت گفت:
_خب حالا ديگه مطمئن شدم که دختر لوسي هستي.چرا گريه ميکني؟
با بغض گفتم:
_تو حق نداشتي به من توهين کني
_ببخشيدا توي دعوا حلوا که خيرات نميکنن.شما هم خيلي با من بد رفتار ميکنيد.من که همش با شما راه ميام.فکر کنم کمترين حقم باشه که بدونم.چرا؟؟
_چرا چي؟
_چرا از من بدت مياد.از همون روز اولي که ديدمت فهميدم از من خوشت نمياد.واقعا متوجه نيستي که توي دانشگاه واسم آبرو نذاشتي.همه پشت سرمون حرف ميزنن.حالا فکر ميکنن...آخه من به تو چي بگم؟
با رنجش گفتم:
_تو نه شما
با خنده گفت
_اوه اوه خودت رو کم تحويل بگير.
از خنده اش حرصم گرفته بود. اين خنده رو يک جاي ديگه هم ديده بودم.همون موقعي که اون پسره ي بيچاره رو کشت.دوباره تمام وجودم رو خشم گرفت.احساس تهوع کردم.با نفرت بهش گفتم
_حالم ازت بهم ميخوره.تو چندش آورترين موجودي هستي که در تموم عمرم ديدم.
جا خورده بود.هاج و واج داشت بهم نگاه ميکرد.با عجله از جام بلند شدم و ازش دور شدم.
فرياد زنان گفت
_صبر کن ببينم
واي نه....بازم همون حرف لعنتي.انگار داشت همه چيز تکرار ميشد.شروع کردم به دويدن.صداش رو ميشنيدم که داشت تعقيبم ميکرد.هنوز زياد ازش فاصله نگرفته بودم که پاشنه ي کفشم شکست و رو زمين افتادم.به خاطر سرعت زيادم روي زمين افتادم.درست مثل کابوس هاي هرشبم
پارسا بهم رسيد وشونه هام رو گرفت و داد زد
_چرا لعنتي؟چرا...
فريادهاش توي هوا گم شدن.با تعجب به من که توي بغلش بودم نگاه ميکرد.درست مثل همون شب توي چشمهاي هم ذل زده بوديم با اين تفاوت که پارسا اون موقع عصباني بود اما الان متعجب بود.يک لحظه انگار چيزي رو به ياد آورده باشه خودش رو خواست کنار بکشه که من مثل دفعه ي قبل لگدي نثارش کردم.وقتي روي زمين افتاد ، فرار کردم.
صداي خنده هاي عصبيش رو ميشنيدم.زير لب گفت:
_دير فهميدم....
با ترس در خونه رو باز کردم.نميدونستم چيکار کنم. الان ديگه پارسا ميدونست که من شاهد قتل دوستش بودم.
روي مبل نشستم و به فکر رفتم.مدام نگاهم بين در و پنجره ميچرخيد و با هر صدايي از جا ميپريدم.هجوم افکار مختلف به ذهنم باعث شد که کم کم چشمانم گرم شود و خوابم بگيرد.صبح بود که بيدار شدم.مثل اينکه ديشب افتخار نداده بود.پس حتما امشب مي امد.حالا فقط يک روز از عمرم مانده بود.توي اين يک روز چيکار کنم؟؟اول به حمام رفتم و دوش گرفتم.لباس پوشيدم و از خونه خارج شدم.ميخواستم براي آخرين بار دوستام رو ببينم.رفتم دانشگاه و دعوتشون کردم که ناهار رو باهم بخوريم.قيافه هاشون ديدني بود.حسابي تعجب کرده بودن.بعد از خوردن ناهار ، ازشون خواستم تا منو به خاطر رفتارهاي تندم ببخشند.
با بغض گفتم:
_من اصلا دوست خوبي براتون نبودم.
رويا_نه عزيزم اين چه حرفيه
مهسا_نگران نباش.حالا تلافي شو دراوردي.
درحالي که به متلکهاي مهسا ميخنديدم گفتم:
_خيلي دوستتون دارم.
از رفتارهام تعجب کرده بودن.بغلشون کردم و ازشون خداحافظي کردم .
تو راه برگشتن به خونه يه دختر گل فروش ديدم.دوتا دسته گل داشت..با خودم گفتم بيا روز آخري دل اين بچه رو شاد کن.همه ي گلها رو ازش خريدم.اون روز همش احساس ميکردم يکي داره نگاهم ميکنه.ميدونستم که حتما پارسا داره تعقيبم ميکنه،با اين حال اون روز به نظرم دنيا زيبا تر شده بود.وقتي به خونه رسيدم به خونمون زنگ زدم.بايد با مامان بابا هم خداحافظي ميکردم.بعد از تعويض لباسم با مادرم تماس گرفتم.
مادرم خيلي تعجب کرده بود و همش ميگفت:روژان چي شده؟انگار احساس خطر ميکرد.
خيالش رو راحت کردم و گفتم هيچي فقط دلم براتون تنگ شده بود.ميخواستم بهت بگم که خيلي دوستت دارم.مواظب بابا هم باش و از طرف من ببوسش.
مادرم با گريه گوشي رو قطع کرد.وقتي ميخواستم گوشي رو روي دستگاه بزارم صدايي از پشت سرم شنيدم.
زير لب گفتم:
_بالاخره اومدي؟چهار ساله که منتظرم بياي.
آروم به سمتش برگشتم.سرتا پا مشکي پوشيده بود.برق چاقو رو توي دستاش ديدم.
چقدر خوشگل شده بود.تا حالا با لباس اسپورت نديده بودمش.لبخندي زدم و آروم چشمامو بستم.نميتونستم خودم رو گول بزنم.من با تمام وجود عاشق اين قاتل فراري بودم.
صداي قدمهاش رو ميشنيدم.هنوز هم با غرور قدم برميداشت.نفس هاي گرمش به صورت يخ زدم ميخورد.
فهميدم که کنارم ايستاده...نفساش تند شده بود.با يکي از دستاش به موهام چنگ انداخت و با ديگري چاقوش رو زير گلوم گذاشت.
زمان به کندي ميگذشت.پس چرا کارو تموم نميکنه؟آهسته چشمام رو باز کردم.چشماش سرخ شده بود.
به همديگه زل زده بوديم .با اطمينان سرم رو تکون دادم و گفتم:کار ناتمومت رو تموم کن.
آب دهنش رو به سختي فرو برد.قطره اشکي که از چشمش سرازير شد رو سريع پاک کرد و چاقو رو زمين انداخت و دستاش رو دور گلوم حلقه کرد.مثل اينکه طاقت نداشت پاشيدن خونم به صورتش رو تحمل کنه.
چشمامو بستم تا راحت تر کارش رو بکنه.نميتونستم به درستي نفس بکشم.داشتم نفس کم مياوردم که يک دفعه دستاش رو از دور گلوم برداشت. بهش نگاه کردم.
_نميتونم..نميتونم
به سرعت چرخيد و از خونه خارج شد.لبخندي زدم ودستم رو روي گردنم کشيدم.
احساس شوق تمام وجودم رو گرفته بود.پس پارسا هم منو همون قدر که من اونو دوست دارم،دوست داره! ديگه تحمل فضاي خونه رو نداشتم.سريع لباس مناسب پوشيدم و از خونه زدم بيرون.آرام آرام زير بارون قدم ميزدم.روي يکي از نيمکت هاي پارک نشستم و به تمام اتفاقاتي که برام افتاده بود فکر کردم.تمام لباس هام خيس شده بود ولي من عين خيالم نبود.انگار هر قطره ي باران روي قلب به آتيش کشيده ي من ميچکيد و آرومم ميکرد.نميدونم چقدر گذشت که احساس کردم ديگه خبري از باران نيست.؟سرم رو چرخوندم و پارسا رو ديدم که با يک چتر بالاي سرم ايستاده.اصلا به من نگاه نميکرد.
_زنده نذاشتمت که خودت خودت رو بکشي!
_چي؟؟؟
_چرا تو اين سرما زير بارون نشستي؟
چتر رو از دستش گرفتم به گو شه اي پرت کردم.با تعجب بهم نگاه کرد.سريع دستاش رو پناه سرش کرد.
_ديوونه شدي؟
_چرا منو نکشتي؟
_....
_من منتظرم..
_من....من نتونستم
_چرا؟
از چشماش نا اميدي و غم ميريخت.رنگش پريده بود و موهاي خيسش به پيشانيش چسبيده بود.
_دوست ندارم دراين مورد توضيح بدم.
_چرا اون پسره رو کشتي؟
_تو واقعا نميدوني؟؟؟هان؟چون من يک قاتلم،يک قاتل
_آروم....چرا داد ميزني.من ترجيح ميدم اول اصل جريان رو بفهمم و بعد قضاوت کنم.
_اما من دوست ندارم به گذشته فکر کنم.
_بزار کمکت کنم
_من به کمک تو احتياجي ندارم
_باهام حرف بزن....آرومت ميکنه...
نگاهي به من انداخت و از کنارم گذشت.ميديدم که دارد از چيزي فرار ميکند.شايد او هم ميترسيد.
.......................................................................................
يک حس دروني منو به سمت پارسا ميکشوند.دلم ميخواست هرطور که شده از قضيه سر دربيارم.نبايد ميذاشتم اونا رو تو خودش بريزه.حتما بايد کمکش ميکردم.حالا ديگه من هم شريک جرم محسوب ميشدم چون قاتل رو شناسايي کرده بودم ولي قصد نداشتم اونو لو بدم.
هوا کم کم رو به گرمي ميرفت.امتحانات پايان ترم شروع شده بودند.من توي اون روزها حال خوبي نداشتم.مثل هميشه سردرد و استرس امانم رو بريده بود.چند بار ديگه هم پارسا رو توي محوطه و راهرو ديده بودم ولي اون خيلي آروم از کنارم گذشته بود.حتي به چشمام هم نگاه نميکرد.مصمم بودم که او را يک جايي گير بيارم و سر از کارش دربيارم.
نظرات شما عزیزان: